مرد روسي

آتوسا افشين نويد
foozhaan@hotmail.com

مرد روسی

شش ماه از آشنایی ما می گذشت که ناپدید شد. اولین باری که او را دیدم شلوار کوتاه مخملی قهوه ای رنگی به پا داشت که تا روی زانوهایش می رسید، جوراب های کرم رنگ کلفت پشمی تا زیر شلوارک بالا آمده بود و بلوز آستین کوتاهش از برف و عرق خیس شده بود. دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود و به آرامی از شیب تند کوه بالا می رفت. برف آرام و سنگین می بارید. جاده یخ زده کوه در مه غلیظ،بی انتها به نظر می رسید و او ساعت ها پیش روی من در مرز جاده مه گرفته به آرامی به پیش می رفت. در طول شش ماه آشنایی نه اسمش را پرسیدم، نه شغل و حرفه اش را و نه محل سکونتش را. این خواست به زبان نیامده دو طرفه بود. هیچوقت با هم قرار ملاقاتی نگذاشتیم. او مرا به راحتی در ارتفاعات برف گرفته پیدا می کرد. کافی بود صبح که از خواب بیدار می شدم لحظه ای چشمانم را ببندم و او را جایی میان قله های به هم پیوسته ببینم؛ زیر درختی، پشت تخته سنگی یا در مسیر تند یالی به سمت قله. همیشه نزدیک شدنش را حس می کردم، گاهی دقایق طولانی بدون آنکه حرفی بزند قدم های کند و شمرده ام را تعقیب می کرد تا حضورش رویای شیرینم را بر هم نزند. می توانست چنان روی برف ها بدود که صدای قدم هایش یورتمه اسبی زیبا و جوان را تداعی کند. قدرت عجیبی در پیدا کردن چشمه های موقت بهاری داشت؛ در سکوت مشترکمان به سوی تخته سنگی می دوید و ناگهان فریادکشان برف ها را کنار می زد و همیشه زیر انبوه برف ها چشمه گرم کوچکی نفس می کشید. وقتی ناپدید شد آنچه از او می دانستم رازهای نگفته زندگی مردی بود که به گمانم اولین سالهای میانسالیش را پشت سر می گذاشت و آنچه او می دانست آرزوهای خام دختری رویایی که هنوز بیست سالگی را پشت سر نگذاشته بود.
بهار کوهستان بی شتاب و پرطمئنینه لباس سفید زمستان را از تن کوهها بیرون می آورد، بوته های گون رنگ می گرفتند و شاخه های قرمز بید به سبزی می نشست. در نبودش هر روز به چشمه های جوان سری می زدم؛ بعضی ناپدید شده بودند، بعضی به سختی نفس می کشیدند و اندکی آنقدر توان داشتند تا شیار کوچکی بر دل خاک به جا بگذارند. بی آنکه رفتنش غمگینم کرده باشد شیرینی گفتگوهای کوتاهمان را بارها مزه مزه می کردم؛ گاهی از اینکه می دانستم مردی در یکی از کوچه های خاکستری شهر دیوانه وار دلباخته دختری است که خود بزرگش کرده است هیجان زده می شدم، گاهی دلم از این عشق یک طرفه نامشروع می گرفت و قطره ای اشک گوشه چشمانم را پر می کرد. من راز بزرگ مردی را با خود حمل می کردم که وسوسه برملاکردنش وجدانم را زیر سوال نمی برد. رازی که می دانستم متعلق به هیچکس نبود. من تنها از پس حریری نازک سایه ای از صاحب راز دیده بودم.
تا خشک شدن تمام چشمه های جوان بریده های زندگی عاشقانه او را با رویاهای خودم درآمیختم و داستان عاشقانه ظریفی برای زندگیش ساختم و بدین ترتیب تصویر دلخواهی از او به صندوق خانه خاطراتم سپردم.
شهر هنوز در تب تابستان می سوخت که گلهای وحشی کوهستان به استقبال باد سرد پاییزی رفتند. گریز زود هنگام کوه از رخوت کشنده گرما همیشه مرا مجذوب خود می کرد. ساعتهای طولانی را در دل کوه می گذراندم و به انتظار غروب خورشید با درختان حرف می زدم. غروب هر روز زیباتر از قبل سرخی ملتهبش را به نمایش می گذاشت و من دلباخته این همه زیبایی افسونگر ملال شهر را به دست فراموشی می سپردم.
روزها به سرعت می گذشت و زمستان از راه می رسید. رگبار تند زمستانی خشونت و فریادش را بر سر مردم شهر خالی می کرد و بی دغدغه و شادان با دانه های بازیگوش برف به استقبال صخره های یخ زده کوهستان می رفت. اولین برف کوهستان جاده های باریک خاکی را نوازش می کرد که او از پیچ تند جاده به صاعقه ای نمایان شد؛ همان شلوارک مخمل را به پا داشت و بلوز آستین کوتاهش مثل همیشه خیس از عرق بود. من از خوشحالی به سویش دویدم. می خواستم صدایش کنم اما نامش را نمی دانستم حتی درطول آن شش ماه به این فکر نیفتاده بودم که واژه ای برای نامیدنش پیدا کنم. هر دو دستپاچه بودیم. او می خندید و از سفرش به سرزمین های سرد روسیه حرف می زد؛ از دیدن پدر و مادر و زادگاهش، از سرمای شمال، از گلهای آفتابگردانش که شش ماه انتظار بازگشتش را کشیده بودند و از دختری که دوستش داشت و حالا زنی جذاب شده بود با سینه های پر از شیر و کودکی به زیبایی خودش که دیگر خودش را به دایی مهربانش نمی چسباند و راز عشق های پنهانیش را برایش فاش نمی ساخت. من هیجان زده بودم. هر واژه ای که از میان لبهایش بیرون می جهید کلید حل معمایی بود. برای اولین بار مردی را که از سرزمین یخبندان آمده بود با دقت بیشتری نگریستم و از اینکه هرگز به موهای طلایی جا به جا سفید شده اش و چشمان خاکستری کدرش فکر نکرده بودم تعجب کردم.کم کم خاطرات یک سال پیش در ذهنم رنگ می گرفت و او از پشت راز بزرگ عاشقانه اش بیرون می آمد و یکی مثل دیگران می شد؛ یکی که دیگر خطوط صورتش به راز و رمز آلوده نبود و من می توانستم بی دغدغه به کوچکترین و پیش پا افتاده ترین حرکاتش خیره شوم. به دستهای سفیدش که از سرما سرخ شده بود و گاه و بی گاه به سراغ دانه های آفتابگردان که همیشه جیب هایش را پر کرده بود می رفت و پس هر پیچ که زیبایی شگفت آور کوهستان قافلگیرمان می کرد چند دانه را با وسواس کف دستانم می گذاشت. دانه های خام آفتابگردان زیر زبانم شیرینی گس دیگری یافته بود. حالا می دانستم که غیر از خواهرزاده جوان و زیبایش هزاران گل آفتابگردان هر روز به خورشید سلام می گویند و پا به پای خورشید به انتظار مردی می نشینند که به دنبال آفتاب زادگاهش را ترک گفته بود.
ابرها جایشان را به ستاره های چشمک زن بازیگوش می دادند. ما مسیر رفته را در سکوت شب و هیاهوی حرف های او پایین آمدیم. روی آخرین سنگ های کوه ایستادم تا مثل همیشه از او خداحافظی کنم. نمی خواستم رویای مرد روسی را به بوی دود و نیرنگ شهر آلوده کنم. سیاهی شب حس زمان و مکان را در من کشته بود. از او سایه ای خشک شده پیش رویم می دیدم. دستش را به سختی در تاریکی جستجو کردم و به گرمی فشردم. احساس می کردم در دستش خونی تازه جریان یافته است. قبل از آنکه دستم را از میان انگشتان توانمندش رها کنم مرا به سوی خود کشید:
- من دلم خیلی تنگ شده بود.
نمی دانم چرا از اینکه تاریکی شب نگاهش را از من گرفته بود خوشحال شدم. بدون آنکه لبخند مرا ببیند دستم را بیشتر فشرد.
- همدیگر رو پنج شنبه اینجا ببینیم؟
و مثل پسربچه ای که دست و پایش را گم کرده باشد هیکل گنده اش در تاریکی لرزید.
- آخه می خوام یه کتاب برات بیارم.
پنج شنبه گرفتار امتحانات بودم. تمام برنامه پنج شنبه را برایش توضیح دادم و از او خواستم روز دیگری را انتخاب کند.
- باشه اشکال نداره، فرداش چطوره؟ خودم اینجاها پیدات می کنم.
من خندیدم و او همچنان می لرزید. نیازی به قرار ملاقات نبود. او مرا همیشه پیدا می کرد.
یک هفته گذشت.مرد روسی را با تمام تصورات و رویاهایش در دل کوه گذاشتم. در طول هفته حتی یک بار هم به یادش نیفتادم. شهر دنیای خودش را داشت. برای من زندانی بود کثیف با موجوداتی رذل و دروغگو، صدای بی وقفه ماشین ها و آسمانی که رنگش هرگز شفافیت رنگ آسمان کوهستان را نمی یافت؛ حتی اگر تمام روز باران می بارید، حتی اگر باد به یاری هوای گندیده و متعفنش می آمد.
پنج شنبه با برنامه فشرده اش از راه رسید.صبح با دلتنگی پرده ها را کنار زدم. برف زود هنگام تمام کوچه را سفید کرده بود و ماشین ها به زحمت میان انبوه برف ها راهی برای خود می گشودند. از اینکه کوهستان را با این همه زیبایی از دست می دادم دلخور بودم. پشت میز صبحانه به خبرهایی که هرگز برایم مهم نبود گوش می دادم. سقوط یک هواپیما، جنگ، کشتار و مرگ و بیماری. صدای یکنواخت گوینده رویاهایم را دوباره بیدار می ساخت و خبرها لابلای رویاهایم تکه تکه می شدند. " امروز آزمون... برگزار نمی شود." از جایم پریدم. گوشهایم تیز شد، آسمان همچنان گرفته بود و دانه های ریز برف رقصان روی سیم سیاه برق می نشست. فاصله میان میز صبحانه و پای کوه را در کمتر از یک ساعت پیمودم.کوه دوباره پیش رویم بود با کولاکی تند که نفس را در سینه حبس می کرد.
هنوز قدم هایم به بیست نرسیده بود که مرد روسی تمام فضای ذهنم را به اشغال خود درآورد. برف سنگین می بارید. صدای باد لابلای درختان می پیچید و دانه های برف را به صورتم می کوبید. چشمانم را بسته بودم و به سختی راه می رفتم. کولاک و مه احاطه ام کرده بود. هر قدم که بر می داشتم احساس می کردم صدای گام هایش را می شنوم . گاهی می ایستادم و منتظر می شدم تا او از لابلای سفیدی کور کننده مه بیرون بیاید و تخمه های آفتابگردان را کف دستانم بگذارد. در دلم غوغا بود. هر چه بیشتر پیش می رفتم بیشتر به تسخیر رویای او در می آمدم. او نبود و من انتظارش را می کشیدم و این انتظار کشنده دیوانه ام کرده بود. نیرویی عجیب به من می گفت او باید بیاید. باید بداند که من آمده ام. سعی می کردم به تقلید از او روی برفها بدوم اما صدای گام هایم تنها سکوت کوه را می شکست و مرا غمگین تر می ساخت. قهوه خانه های کوچک سر راهی زیر برف مدفون شده بودند. در تمام مسیر من بودم و سرما و سایه پسر جوانی که تعقیبم می کرد. هر بار که به عقب برمیگشتم و او لبخند می زد احساس نفرتی عجیب می کردم. پشت سر من جای مرد روسی بود و از اینکه مرد دیگری را در جای او ببینم بی دلیل احساس انزجار می کردم. تا آنجا که توان داشتم بالا رفتم. پسر جوان مدت ها بود که شانه به شانه ام راه می رفت و منتظر فرصتی برای حرف زدن بود. از اینکه او نیامده بود عصبانی بودم و برای فرار از انتظاری که دیگر برایم غیر قابل تحمل شده بود به پسرجوان لبخند زدم. قیافه احمقانه ای داشت. وقتی حرف می زد کوچکترین نشانه ای از شعور در کلامش نبود. از اینکه چنین زیبایی فوق العاده ای را با هم صحبتی با او شریک شده بودم احساس بدی داشتم. پشیمان شده بودم و دنبال چاره ای برای خاتمه دادن به آشنایی احمقانه مان می گشتم. نیمه های راه به بهانه خستگی ایستادم و با صدایی که خشم و بی قراری در آن موج می زد به او گفتم که از آشنایی با او خوشحال شدم و می خواهم کمی تنها باشم و به سوی شهر بازگردم. او اصرار می کرد که همراهیم کند و من مستاصل و ناتوان از تمام محبتی که به من می کرد تشکر می کردم. هنوز گرفتار خداحافظی طولانی ام بودم که او از پیچ جاده نمایان شد. من با خوشحالی به سویش دویدم؛ پسر جوان لحظه ای از من جدا نمی شد. من با حرارت زیاد پسر را به مرد روسی معرفی کردم:
- این آقا اسمشون امیره.
اما نمی دانستم او را چگونه به پسر معرفی کنم. او شوک زده بود. انتظار دیدنم را نداشت. چند لحظه ای با ابروهای در هم کشیده پسر را نگاه کرد و در حالیکه به تلخی لبخند می زد مشتی دانه آفتابگردان کف دستم ریخت.
- خوش باشید، من میرم بالا.
به سمتش دویدم :
- منم باهات میام.
پسر جوان راهم را سد کرد.
- مگه نمی خوای برگردی؟ من باهات میام پائین.
- ببینید من می خوام با اون آقا برم بالا، گفتم که از آشنائیتون خوشحال شدم.
به سمت مرد روسی برگشتم. ناپدید شده بود. نمی دانستم چطور صدایش کنم. به سمت جاده برف گرفته دویدم. رد قدم هایش را کولاک پر کرده بود. زمین خوردم، دوباره راه افتادم، پسر جوان محو شد و من باز هم بالا رفتم، آنقدر بالا رفتم که دیگر کوچکترین نشانه ای از حضور آدمی پیدا نکردم و بازگشتم.
بعد از آن روز تمام کوهها را به دنبالش گشتم. هر جا نشانی از پوسته های تخمه آفتابگردان می دیدم امیدی دوباره می یافتم اما او برای همیشه ناپدید شده بود بی آنکه من بتوانم راز جدیدم را برایش فاش کنم و او از شکست جدیدش برایم حرف بزند؛ از عشق به دخترک کوهستان که بر پهنه سپیدی پاک کوه احساسات مرد آفتاب را به پسرک ابلهی فروخته بود.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30913< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي